یک خاله داشتم خیلی انسان ساده ای بود . همش عبادت میکرد و دعا میخوند و زندگی اش خیلی ذهدآنه بود مال دنیا هم تنها یک بز داشت و دوتا هم مرغ شوهرش نیز بعد از سه سال ازدواجشان فوت کرده بود خاله خیلی زن با وفایی بود هرچه بهش میگفتند شوهر بگیر میگفت اگر من شوهر بگیرم استخوانهای شوهر اولیم در قبر آتش میگیرند من اینکار را نمیکنم . خلاصه برای خودش عالی بود یک دختر هم داشت که دخترش شوهر کرده بود .خاله ام تنهای زندگی میکرد من هر وقت میرفتم خونه اش همش منو میپایید که مبادا تخم مرغهایش را کش برم . همش بهم میگفت خاله جان پاشو برو خونه الان مادرت نگرانت است یعنی نمیخواست من در خانه او باشم چند در صدی امکان میداد تخم مرغهایش را بدزدم خلاصه کلام به من اصلا رو نمیداد . یک روز توی کوچه داشتم دور خودم میچرخیدم دیدم خاله تند و تند بطرف من میآید در درون خودم گفتم حتمأ یکی از بچه های محل تخم مرغهای خاله ام را دزدی فکر میکنه من دزدم میخواهد گوشم را بگیری اول خواستم فرار کنم بعد گفتم من که دزد نیستم برای چه فرار کنم ؟ با نگرانی ایسادم تا خاله جان رسید و منو بغل کر بوسید و دستش را بسرم کشید و گفت تو کجایی پسر صبح تا حالا دنبالت بودم منو میگی چیزی نمانده بود شاخ دربیارم خاله دنبال منه؟؟ چه شده خدایا خیر کن . هنوز نگران بودم برای چه خاله ام دنبال من است ؟ یک دفعه با مهربانی که تا حالا ندیده بودم گفت بیا عزیزم بیا بریم خونه کارت دارم عجبا خاله من هر وقت میرفتم خانه اش منو بیرون میکرد چه شده میخوای منو ببری خونه اش؟؟ شش ساله بودم نمیتونستم تشخیص بدهم خاله چرا در رابطه با من اینقدر مهربون شده است ولی خوب دیگر نگرانیم کم کم از بین میرفت همراه خاله جان داشتم میرفتم تا دم در خاله رفتیم یک دفعه در درون خودم گفتم خاله اینقدر مهربون نبود نکنه منو میبری خانه کتکم بزنی خواستم فرار کنم ولی خاله امان نداد دستم را گرفت باز با مهربونی گفت کجا میری عزیزم بیا برات یک لیوان شیر داغ کنم بخور نوشجونت هوا سردی اه منو میگی!!! گفتم بخدا خاله دیونه شده است تا حالا زهر مار هم از دست خاله ندیده بودم چه شده الان میخوای به من شیرداغ بده ؟ خلاصه وارد خانه شدیم به من گفت بشین الان برات شیر داغ میکنم شیر بی چاره بزی را داغ داغ کرد آورد گذشت جلوی من گفت بخور نوشجانت من دیگر نگرانی کتک خوردن نبودم اما راستش نگران خاله بودم چه شده خاله ام دیوانه شده ؟ بچه بودم چیزی نمیفهمیدم خاله ام یک در میان منو نگاه میکرد صلوات میفرستاد زیر لبی میگفت خدایا حفظش کن ماشاالله ماشاالله میکرد زیاد ذهنم را نمیگرفت چون کارخاله همش دعا کردن بود میگفتم بازم داره دعا میکنی بزار دعایش را بکنه . اینبار خاله نبود من بودم عجله میکردم که شیر را تمام کنم از خانه خاله ام بیرون بروم شیر تمام شد من با آستینم دهنم را خشک کردم گفتم خاله من میرم خاله گفت کجا میری عزیزم بشین میخواهم برات نیمرو درست کنم اه به گوشهایم باور نمیکردم خاله میخوای برای من نیمرو درست بکنه؟؟ دیگی شک نداشتم که خاله ام دیونه شده است مطمئن شدم که خاله بیچاره ام دیوانه شده بعد بخودم گفتم گیرم که دیوانه شده چه بهتر از اولش مهربونتر شده ای کاش یکی دو سال پیش دیوانه میشد... بوی نیمرو به مشامم رسید آقا یک بشقاب نیمرو را خاله گذشت جلوی من گفت بخورعزیزم نوشجانت !!! شروع کردم خوردن من نیمرو را میخوردم خاله هم دعا میکرد و صلوات میفرستاد سرش را به آسمان بلند میکرد کار نداشتم چون او اهل عبادت و اینها بود این حرکتهایش ذهنم را نمیگرفت تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود مهربونی خاله بود همش از خودم میپرسیدم چه شده خاله ام اینقدر مهربون شده است...نیمرو را خوردم یواشکی گفتم خاله میخواهم برم به خونه خودمان گفت باشه عزیزم برو فردا بازم بیا برات شیر داغ میکنم باشه گفتم باشه از درخاله که اومدم بیرون یک پیچی بود پیچیدم ایستادم کلی خندیم گفتم شکر خدایا خاله ام دیوانه شده .... آخه من چکار کنم تا امروز از خاله هیچ مهربونی ندیده بودم هیچ هر وقتهم میرفتم خونه اش همش تلاش میکرد منو بیرون کنه خلاصه رفتم خونه خودمان مادرم گفت بیا غذاتو بخور گفتم من گرسنه ام نیست مادرم تعجب کرد چون هر روز اولین نفر من بودم سرسفره آماده میشدم و وقتی که سهم غذایمان را میدادند کمی از سهم گشتم را به یکی از خواهرانم میدادم و یه کمی هم به اون یکی میدادم میگفتم سهم من زیاد است نمیتونم بخورم تند تند سهم خودم را میخوردم یک پنجه از سهم هر خواهرم برمیداشتم میگفتم اشتهام باز شده پس میگیرم یعنی چیزی که داده بودم ده برابرش را پس میگرفتم ... مادرم تعجب کرد گفت راشتش نفهمیدم چه شده تو غذا نمیخوری؟ گفتم آره نمیخورم. خلاصه فردا شد من راه خانه خاله ام را پیش گرفتم هنوز خیلی مانده بود به خانه خاله برسم دیدم خاله همراه با دخترش دارند به طرف من میآیند چند متر مانده بود به خاله برسم دست تکون دادم سلام کردم خاله گفت سلام عزیزم نگرانت بودم کجا ماندی ؟ دختر خاله نیز زن مهربونی بود همین که رسیدم شروع کرد بوسیدن و دستش را به سرم میکشید و او نیز صلوات میفرستاد بازم گفتم خوب دختر خاله است دیگی از مادرش یاد گرفته است رسیدم خانه خاله بازم یک لیوان شیر داغ گذشت جلوی من گفت بخور عزیزم نوشجانت من این دفعه دیگی نگران خاله نبودم میگفتم الان دخترش میگی برای چه به این شیر داغ میکنی؟ اما دیدم خاله با دخترش زیر گوشی دارند یه چیزهای رد بدل میکنند زیاد ذهنم را نگرفت گفتم با من کار نداشته باشند هرکاری میخواهند بکنند به من چه؟ دیدم یک دفعه ای دوتایشان شروع به دعا خواندن کردند انگار خانه خاله مسجد شده بود همش دعا و صلوات اینها بود ولی من که اصلأ نمیفهمیدم جریان چیه بی خیال شیر را خوردم ولی موقعی خوردن شیردر درون خودم میگفتم خدا خاله امروز هم بهم نیمرو میدهد؟ هنوز لیوان را نصف نکرده بودم خاله به دخترش گفت شما بشنید من برای علی نیمرو درست کنم آقا منو میگی ؟ خانه خاله همش صدای دعا و صلوات بود ولی در درون من یک جشن و شادی بود ...خلاصه نیمرو را خاله آورد من شروع کردم خوردن بدون نگرانی گفتم دخترش نیز دیوانه شده هر دو دیوانه شدند خوب شده ... نیمرو را خوردم یواشکی به خاله گفتم خاله من میخواهم بروم گفت نرو عزیزم کار دارم! اه گفتم خاله چکار داری خوب یک بز داری و دوتا مرغ شیر بز را خوردم تخممرغهایش را هم خوردم دیگی چیزی نداری که به من بده ؟؟ نشستم خاله بعد از کلی دعا خواندن و صلوات فرستادن گفت میدونی تو یک مومن هستی و پولدارهم خواهی شد من در خواب دیدم که ده تا ملاکه در دور تو نشسته اند عبادت میکنند و دیدم صاحب مال و ملک هستی خوابهای من دروغ نمیگند تو هم مومن و هم پولدار خواهی شد من از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم ولی برای اینکه خاله ام خوشحال باشد نشسته بودم بعد خاله ادامه داد گفت من عمرم را کرده ام خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا (ع) بروم اما نه راهش را بلد بودم و نه خرجش را داشتم تو خواب به من گفتند به آروزیت خواهی رسید ولی بعد از مرگ همان پسر بچه تو را به خاک پاک امام رضا(ع) خواهد برد من بازم از حرفهای خاله هیچی نفهمیدم خاله ادامه داد گفت پسرم من عمرم را کرده ام امروز و فردا است که بمیرم از تو خواهش میکنم آرزوی منو بجا بیاور جنازه منو ببر در حرم امام رضا(ع) به خاک بسپار من بازم چیزی نفهمیدم امام رضا؟ جنازه خلاصه آقا بعد از تمام شدن حرفهای خاله گفتم خاله میتونم برم ؟ گفت آره عزیزم میتونی بری من بلند شدم که برم خاله یک دفعه ای صدایم کرد گفت بیا کارت دارم کیسه اش را در آورد یک دوزاری هم گذشت کف دستم گفت برو با این گردو بخر بخور دوزاری را گرفتم زدم بیرون باز همان پیچ را که پیچیدم ایستادم کلی خندیدم باز دعای خودم را کردم شکر خدایا خاله ام را دیوانه کرده ای ... باز رفتم خونه موقع غذا شد همه جمع شدند سر سفره من بازم نرفتم مادرم گفت بیا جلو گفتم نمیخوام اشتها ندارم همه تعجب کردند علی غذا نمیخوری!!!خوب نیمرو خورده بودم و میترسیدم به اینها بگم به خاله بگویند نده و یا خاله را به دکتر ببرند خوب بشی دیگی به من نیمرو و شیرداغ نمیده بخاطر این چیزی نمیگفتم فقط میگفتم نمیخورم ... دیگی هر روز خانه خاله ام شده بودم غذا خوری من و خرجیم را نیز میداد ولی همان حرفهایش را هر روز تکرار میکرد دیگی طوری شده بود که من میدونستم خاله چه موقع دعا میخوای بکنی و چه موقع صلوات میفرستی اما هیچ ذهنم را نمیگرفت خیلی راحت بودم کار بجای رسید که در خانه خودمان نگران غذا نخوردن من شدند مرا با زور به پیش دکتر بردند دکتری یه نگاهی کرد و گفت نگران نباشید اینکه کاملأ سلامتیش سرجاش است حتمأ یه چیزهای میخوری اشتهاش کور میشه نمیتونه غذا بخوری نگرانی ندارد . ولی تمام اهل خانواده تعجب میکردند که موقعی غذا خوردن من راستی راستی قلدری میکردم اندازه یک لپه از غذایی خودم به خواهرانم میدادم وهمیشه هم میگفتم غذای من زیاد است نمیتونم بخورم بعدش تند تند غذای باقیمانده خودم را میخوردم همزمان یک پنجه از غذای خواهر که همیشه دست چپم مینشست و اون کوچکی که دست راستم مینشست بر میداشتم و میگفتم اشتهام باز شد غذایم را پس میگیرم !!! نگفته نماند وقتی که یه کمی از غذای خودم به خواهرهایم میدادم لب هر دوی آنها آویزون میشد و میدونستند چه بلای به سر غذایشان خواهم آورد خوب دختر بودند تازه وقتی که من چندین برابر غذا را ازشان پس میگرفتم همه میخندیدند بجز این دو خواهر طفلک ... بله روزها هفته ها و ماه ها و سالها گذشت خاله ام مرد برای من تلفات بزرگی بود در مراسم خاله من بیش از همه گریه میگردم ولی راستش همش در درون خودم میگفتم بز و دو تا مرغ خاله چه خواهد شد؟؟ آنقدر گریه کرده بودم که نگو دختر خاله ام اومد دست مرا گرفت از جمع بیرون برد و صورتم را شوست گفت تو نباید اینقدر گریه بکنی روح خاله ات عذاب میکشی تازه خاله مرد من که زنده ام خاله ات به من وصیعت کرده است که مواظب تو باشم و هر روز برایت شیر و نیم رو درست کنم !!! آقا منو میگی از خوشحالی چیزی نمانده بود هورا بکشم ولی نمیدونم چطور شد خودم را کنترل کردم و اما از دختر خاله پرسیدم مگر تو بز و مرغ داری ؟ گفت خوب بز و مرغ های مادرم به من مانده است او توی وصعیت نامه اش آنها را به من واگذار کرده است تازه خودش هم بهم گفت همش مواظب تو باشم بعد از فوت مادر این وظیفه من است که وصعیتش را بجا بیاورم باز چیزی نمانده بود که من هورا بکشم از خوشحالی خلاصه دختر خاله دوباره برگشت توی جمع و من دیگی گریه نمیکردم هیچ خیلی هم خوشحال بودم همش میگفتم این مراسم خاله کی تمام میشود دختر خاله برام شیر و نیمرو درست بکند؟ دگی خاله را بطور کلی فراموش کردم همش میگفتم ای کاش این مراسم زود تمام بشود ... خلاصه یک هفته مراسم خاله طول کشید من این یک هفته را در خانه خودمان غذا میخوردم مادرم به پدرم میگفت درستی خاله مرد ولی خدا این بچه را دوباره به ما بخشید بعد از فوت خاله این شروع به غذا خوردن کرده است همه خوشحال بودند که من دوباره به سر سفره برگشتم بجز دوتا خواهرم که ماتم گرفته بودند نه برای خاله برای اینکه نصف غذایشان را من میخوردم ... باز یک هفته بعد مرا دختر خاله به خانه اش برد و شیر برایم داغ کرد و نیمرو را درست کرد و کلی ببخشید و از این حرفها دختر خاله ام نیز مثل خود خاله بود مینشست بسم الله میگفت بلند میشد باز یا الله میگفت خلاصه همش دعا میکرد و بعد هم به من میگفت تا تو جنازه مادرم را به مشهد نبری من راحت نخواهم شد چون مادرم از من خواستی که به تو بگم حتمأ این کار را باید بکنی منهم با اینکه اصلا نمیدونستم مشهد چیه و جنازه خاله را برای چه باید به مشهد ببرم ... بخاطر خوردن شیر داغ و نیمرو میگفتم باشه میبرمش نگران نباش ...خلاصه بعد از چند سال من یک نوجوونی شده بودم و یک موتور نو هم خریده بودم سوارمیشدم همش دور میزدم یک روز داشتم از جلوی در دختر خاله ام رد میشدم جلویم را گرفت نگهداشتم و پیاده شدم کلی حال احوال پرسی مرا به خانه دعوت کرد رفتم خانه و نشستم به یاد روزهای شیر داغ و نیمرو افتادم در درون خودم داشتم به آن روزها فکر میکردم دختر خاله ام یه دفعه ی گفت میدونی هفته گذشته مادرم را در خواب دیدم خیلی نگران بود میگفت چرا این پسری منو فراموش کرده است؟ گفتم نه دختر خاله باور کن فراموشش نکردم همش یادم هست دختر خاله ام گفت خوب الان که بزرگ شدی و موتورهم که داره بیا این کار را تمام کن هم مادرم راحت بشی و هم منو تو آزاد بشیم خلاصه این یک وصعیت است باید بجا بیاریمش گفتم باشه بعد قرارمان این شد که فردا منو دخترخاله ام باهم بریم مزارخاله را باز کنیم بعد استخوانهایش را توی یک کونی جمع کنیم و ببندم پشت موتور ببرمش در مشهد به خاک بسپارم راستش خودم نیز راضی شدم گفتم بزار این داستان تمام بشود فردا منو دختر خاله ام با بیل و کلنگ اول صبح رفتیم به قبرستان و شروع کردیم به باز کردن قبر خاله جان خلاصه به استخوانهای خاله رسیدیم من شروع کردم به جمع کردن استخوانها دختر خاله ام گفت ترا خدا اون جمجمه مادرم را بده من باهاش کمی حرف بزنم دیگر راه دور میرود شاید هم بعد از این نتونم ببینمش دیدم راست میگی جم جمه را دادم بدست دختر خاله ام داشت باهاش حرف میزد و نوازشش میکرد میبوسید و گریه میکرد بد شانسی ما قبرستان هم در سینه یک کوه بود اون پائین ها پر شده بود مزار خاله جان را اون بالا بالا ها کنده بودند یک دره بلندی هم اون ته بود یک دفعه ی جمجمه خاله از دست دختر خاله افتاد آقا تا ته دره مگر میشود به جمجمه خاله رسید؟ او دوید ما دویدیم خلاصه در ته دره به جمجمه خاله رسیدیم دختر خاله ام این را نیز به فال نیک گرفت گفت مادرم خیلی خوشحال است میدونه میری خاک پاک امام رضا(ع) عجله میکنه !! من چیزی نگفتم ولی انگار که فهمیده بودم با این خاله و با این جمجمه نمیشود از اینجا تا مشهد راه رفت خلاصه جمجمه را نیز گذشتیم توی کونی درش را بستیم و کونی را به ته موتور بستیم من با دختر خاله خداحافظی کردم براه افتادم تازه بین سلماس خوی بودم یک دفعه ای دیدم جمجمه خاله ام اومد از من سبقت گرفت با لرزش موتور کونی باز شده بود حواسم نبود نگهداشتم باز تمام استخوانها را جمع کردم دوباره بستم به پشت موتور باز براه افتادم بین خوی و مرند باز این جریان تکرار شد !! بازنگهداشتم جمع کردم بستم براه افتادم ولی راستی راستی داشتم وسواسه میکردم که چکار کنم این خاله اینقدر عجله داره از اینجا تا مشهد این صد بار خواهد پرید پدرم در میاد بازراهم را ادامه دادم بین مرند تبریز باز کونی افتاد جمجمه خاله شروع به دویدن کرد بازم نگهداشتم استخوانها را جمع کردم ولی در درون خودم گفتم ببین خاله جان اگر یک بار دیگر این کار را بکنی توی همین بیابان خاکت خواهم کرد هنوز به صوفیان نرسیده بودم بازم توی اون سرازیری تکرار شد من دیگی تصمیم گرفتم توی همان بیابان خاله را به خاک بسپارم از صوفیان یک بیل کوچک خریدم و کمی از صوفیان به طرف تبریز فاصله گرفتم و به یک بیراهی زدم یعنی دنبال یک جای خلوت بودم که کسی نبینی دیدم اون بالا یک جای مناسب دیده میشود موتور را نگهداشتم و کونی را باز کردم بدوش گرفتم رفتم اون بالا دیدم آره جای خوبیست شروع کردم کندن قبر برای خاله ام جای قبرش خیلی قشنگ بود در سینه یک کوه و یک طرفش هم پرتگاهی بود یعنی جاش امن بود خودم هم خوشم اومد استخوانهای خاله را به خاک سپردم بخاطر اینکه خاله ام از من راضی بشود کلی هم سنگ جمع کردم روی مزارش را تزیین کردم در آخر نیز زیر پیرآهنم را درآوردم بعنوان هدیه دوتکه کردم یکی را به طرف سرش و یکی را به طرف پایش به سنگها بستم و با خاله خدا حافظی کردم بخودم گفتم اگر الان برگردم دختر خاله میگی چه زود برگشتی یک هفته هم رفتم تو تبریز کشتم بعدش برگشتم دختر خاله ام اومد به دیدم گفت سه روز پیش مادرم را تو خواب دیدم خیلی خوشحال بود از تو اونقدر تعریف کرد که نگو گفت منو به خاک پای امام رضا (ع) رسوند خیلی ازت راضی بود ...حالا بگو کدام قسمت امام رضا(ع) مادرم را بخاک سپردی ؟ گفتم نگران نباش جایش خیلی خوبه اون بالابالاها به خاک سپردم خیلی مزار خوبی براش درست کردم.... چند سال از این ماجرا گذشته بود من یک پیکان خریده بودم و صاحب ماشین شده بودم باز یک روز دختر خاله ام را دیدم گفت مادرم را تو خواب دیدم خیلی خوشحال بود همش به تو دعا میکرد میگفت آرزوی منو برآورد کرد خدا کمکش باشد بعد به من گفت دیدی مادرم چقدر آدمی مومینی بود او تو خواب دیده بود که تو پولدار میشی و صاحب ماشین هم که شدی راستی نمیشود یک بار باهم بریم به دیدار مادرم؟؟ آقا منو میگی به تی تی پتی افتادم بهش گفتم باشه بعدأ صحبت میکنیم دختر خاله ام گفت خوب مادرم کم زحمت تو را نکشید من هم که بعنوان خواهرت بعد از فوت مادرم همش بخاطر وصعیت مادرم به تو رسیدم حالا یک خواستی دارم چه میشه بجا بیاری؟؟ کمی فکر کردم در درون خودم گفتم بزار ببرم مزار مادرش را ببینی گناه داره بهش گفتم باش حاضر شو آخر هفته بریم دختر خاله ام خیلی خوشحال شد برعکس او من حالم بسیار بد شده بود میگفتم ببرم تو بیابون مزار خاله را بهش نشان بدهم دیوانه میشه یه فکر هم به سرم میزد که بهش دروغم را ادامه بدهم مستقیم ببرمش به مشهد یک قبر نشانش بدهم بگم این مزار خاله است ولی همش دو دلی بودم آخر هفته منو دختر خاله راه افتادیم راستش نمیدونستم کجا ببرمش مشهد ببرم و یا همان بیابون که خاله را خاک کرده ام؟؟ وقتی شه به صوفیان رسیدیم رفتم جلوی یک مسافرخانه نگهداشتم و از مسافرخانه چی پرسیدم آیا برای دو نفر جا دارید؟؟ گفت مگر میشود توی صوفیان جای خالی پیدا کرد؟ گفتم مگر چه شده مسافرخانه چی گفت مگر نشنیدی در نزدیکی های اینجا یک امامزاده پیدا شده است از همه جا به زیارتش میآیند بخاطر آن الان همه هتل ها و مسافرخانه ها پر است از طرف پرسیدم کجا است این امامزاده ؟ گفت پشت سیمان صوفیان توی سینه یک کوه آرامیده است . اه دیدم درست آدرس مزارخاله را میگی گفتم اسم امامزاده چیه؟ گفت امامزاده کامبیز است بسیار امامزاده قویی است همه را شفا میده اصلا معجزه میکنه .... الله اکبر دیدم دقیقأ آدرس خاله ام را میدهد خلاصه با هزار مکافات برای ما یک اتاق داد من دختر خاله را در آنجا گذشتم و گفتم برم ببینم جریان چیه ؟ رفتم دیدم یک شهر کوچک درست کردند همانجا که من خاله را به خاک سپرده بودم صدها ماشین ایستاده و صدها چادر زده اند تعدادی ساختمان تازه ساخت درست شده است اصلا انگار این همان بیابان نیست من خاله را به خاک سپردم !!!خلاصه پیاده شدم و یواشکی وارد مردم شدم دیدم همه از امامزاده کامبیز تعریف میکنند یکی میگی بچه منو شفا داد اون یکی میگی زبان یک لال را باز عجبا این خاله من چه بوده ما نفهمیدیم ؟؟؟ رفتم جلو دیدم که بله خود خاله است که امامزاده شده است تعجب کردم ولی به کسی چیزی نمیگفتم یک ساختمان بزرگی توی همان محل مزار درست کرده بودند و یک قسمت را نرده کشی کرده بودند مردم پول و طلا و زیورآلات بود میریختند توی اونجا و چند نفر را هم با زنجیر به نرده ها بسته بودند که شفا پیدا بکنند اما جالبتر از همه همان زیرپیرآهن منو بصورت پرچم زده بودند بالای مزار تعدادی زیادی آخوند طلبه هم همانطور در آنجا میچرخیدند از یک نفر پرسیدم که آیا شما اهل اینجاها هستید گفت نه ما صدها کیلومتر راه اومدیم تا از امامزاده کامبیز برای پسرم شفا بگیریم میگویند معجزه میکند این امامزاده!!! بعد از پرسجو یک نفر گفت بله من اهل اینجا هستم من ازش پرسیدم آیا شما این امامزاده را میشناسید؟ گفت بله این امامزاده اصل مال روستایی ما است ما در روستا یک چوپان داشتیم سالها بود پایش میلنگید و دیگر نمیخواستیم گوسفندانمان را به او بسپاریم ولی او همیشه حرفهای عجیب و غریب میزد همش از خدا و پیغمبر و امامان حرف میزد و همیشه میگفت که یکی هست من میبینم شما ها نیز روزی آن را خواهی دید که اما کسی بهش گوش نمیکرد آخرین بار ریش سفیدان روستا جمع شدند و قرار بر این شد که تا پائیز این چوپان را تحمل کنیم و دیگر به این گوسفندهایمان را نسپاریم چوپانی یک روز میاد توی این منطقه برای چراندن گوسفندها از طرف خدا پرده از جلوی چشمش کنار زده میشود امامزاده را میبیند و خود را به خاک امامزاده میسپارد و خوابش میبرد تو خواب میبیند امامزاده بهش میگوید بپر نترس چوپانی نیز همانطور خواب آلود میپرد تا ته دره میرود وقتی که بلند میشود میبیند پایش خوب شده دیگر نمیلنگد همانجا گوسفندها را ول میکند به روستا خبر امامزاده را می آورد که خدا پرده ای از جلوی چشمم برداشت من امامزاده را دیدم و سر مزارش خوابیدم ازش خواستم که به من شفا بدهد و او نیز بهم شفا داد پایم خوب شد آمدم به شما خبری امامزاده را بدهم همه اهالی روستا تعجب کردند اصلا توی این منطقه مزاری نبود که تا امامزاده بشود اهالی روستا به دور چوپانی جمع شدند و شروع به زیارت کردن او کردند بعضی ها نیز نگران گوسفندها بودند که الان بدون چوپان گرگ ها گوسفندها را خوردند یکی از جماعت از چوپانی پرسید گوسفندها را به کی سپردی چوپانی گفت به امامزاده سپرده ام نگران نباشید همه همراه چوپانی بطرف امام زاده راه افتادیم وقتی که به امامزاده رسیدیم دیدیم هفت تا گرگ بالای تپه ایستاده اند گوسفندها هم در حال چرا هستند با چشم خودمان دیدیم که گرگ و گوسفند در کنارهم بودند ولی امامزاده دهن گرگ ها را بسته بود نمیتوانستند گوسفندها را بخورند از آن روز به بعد ما به همه جا خبر ظهور امامزاده را دادیم بعدش هم چندتا آیت الله و حجت الاسلام اومدند با چوپانی دیدن کردند و به این نتیجه رسیدند که امامزاده واقعی است دلیل واقعی بودنش این بود چوپانی همیشه میگفتی یکی هستش من میبینم در آخر شماهاهم خواهی دید دوم شفا دادن پای لنگان چوپان سوم ما همه با چشم دیدیم گرگها ایستاده بودند در کنار گوسفندها ولی آنها را نخورده بودند... بعد آن اهالی روستا تصمیم گرفتند چوپان را رئیس روستا بکنند چون او صالح ترین بنده خدا بود که امامزاده خودش را به او نشان داده بود الان آن چوپان لنگان رئیس روستایی ما است تعدادی این جماعت که به زیارت امامزاده می آیند بعدش هم به زیارت رئیس روستایی ما میروند و از او میخواهند که از امامزاده برای مریضهایشان شفا طلب بکند .... تا اینجا فهمیدم کار از چه قرار است من خاله ام را در آنجا به خاک سپرده بودم هیچ مزاری و یا چیزی دیگری وجود نداشت یک جای گودی بود استخوانها را در آن قرار دادم و رویشان را با سنگ بصورت مزار تزیین کردم اینهم به حرمت خدمت های که خاله ام بهم کرده بود در ذهن خودم گفتم بزار بی نیشان نباشد شاید هم یک وقت خودم راه به اینجا افتاد بردارم ببرمش مشهد دفنش کنم بخاطر این مزارش را محکم با سنگ پوشانده بودم یعنی نه زمین را کندم که رد پایم بماند و نه کسی منو دید چون جایش یک جای پرت بود کسی نمیامد اونجا که مزار را ببیند تنها یک چوپان میتوانست اونجور جاها سر بزند...