۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

اون دور دورها توی آفریکا یک دهات رفته بودم خیلی وحشیت ناک بود انگار از انسانیت بو نبرده بودند همه مثل وحشی ها بودند اصلأ  آدمی زاد خبری نبود ازعلم و دانش و پیشرفت و مهر و محبت و صفا و صداقت و عهد و پیمان و هیچی خبری نبود . چند نفر میزدند یکی را میکشتند بقیه هم برای اون قاتلها دست میزدند!!! اصلأ انگار دشمن انسان بودند . یک تعدادشان میخوردند تا دلت میخواد یک تعداد گرسنه و گرسنه بودند حتی نان خالی هم پیدا نمیکردند . در واقع میشد گفت دنیایی جهل و جاهلیت که میگویند همینجاست. یک مرد احمقی ریس سفید روستا بود خیلی هم بنگی بود همیشه نشه بود در ظاهر خیلی احمق بنظر میرسید ولی روباه هفت خط بود همانکه دیدمش فهمیدم این طرف آگاهانه خودش را به احمقی زده است . رفتم باهاش هم صحبت شدم و قانون روستایشان را پرسیدم گفت در این روستا قانون وجود ندارد من خودم قانون اینجا هستم من هر چه بگم در این روستا همین میشود در درون خودم گفتم عجبا طرف یک دفعه برنداره حکم مرگ منو بده راستش کمی ترسیدم و در درون خودم گفتم بیا با این بابا کمی نرمتر حرف بزن تا چند روزی اینجا هستی حکم مرگت را نده . شروع کردم تعریف کردن و تو آقای خوبی هستی ووو خلاصه یک روز یواشکی ازش پرسیدم شما چقدرتی دارید این اهل روستا اینقدر از شما میترند؟ گفت هیچ گفتم یعنی چه اینهمه حکم میده و مردم هم اجرا میکنند گردن میزنی دست و پا میبری و دستور میده یکی را بکشن در جا میکشنش اگر این قدرت نیست پس چیست؟ گفت ببین مردم این روستا خیلی ترسو هستند مثل تو تعجب کردم این از کجا فهمیدی من ترسیدم گفتم شما از کجا میدونید که من ترسو هستم گفت اگر ترسو نبودی از منه بی رحم اینقدر تعریف نمیکردی من خودم میدونم چه آدمی بیرحم و جنایتکار هستم ولی خوب اگر اینکار را نکنم مریض میشم و من حکمرانی را خیلی دوست دارم از بچگی خیلی دوست داشتم که یک روزی بتونم حکم بکنم و همه حرفم را گوش بکنند در همین روستا یک ریش سفید بسیار سال خورده داشتیم او بی رحم تر از من بود آن موقع من جوانی بیش نبودم ولی او را خیلی دوست داشتم میگویند که از دل بدل راهی هست خیلی درست گفتند ریش سفید روستا یک روز مرا صدا کرد و گفت من میدونم تو نمیتوانی مثل من این روستا اداره بکنی ولی مجبورم بعد از من روستا را به تو بسپارم ازش پرسیدم چرا مجبوری ؟ گفت من توی این روستا کسی را نمیبینم که بی رحم حداقل بی رحمتر از تو باشه بخاطر نبودن همچین آدمی مجبورم تو را انتخاب بکنم اینطور شد که من حاکم روستا شدم اولین روزی که به ریش سفیدی روستا برگزیده شدم با شوخی به اهالی روستا گفتم چند نفر باید یکی از فرزندانش را بیاورد در مرکز روستا برای مراسم انتخاب من سنگسار بکنیم و بقیه هم بیایند برای تماشا دیدم که تعداد زیادی بچه هایشان را گرفتند به مرکز روستا آوردند برای سنگسار تعجب کردم اینهمه را نمیشود یک جا کشت چند نفر انتخاب کردم بقیه را گفتم این آزادند مردم آن چند نفر بی گناه را کشتند بعد شروع کردند به رقصیدن پرسیدم برای چه میرقصید؟ گفتند قربان اینهمه مهر و محبت که شما در حق فرزندان ما کردین و همه را نکشتین مگر میشود نرقصیم از آن روز به بعد فهمیدم که هر چند گاهی باید هم اهالی روستا را خوشحال کنم و هم ترس را در دلشان زنده نگهدارم حالا فهمیدی من هیچ قدرتی ندارم این ترس اهالی روستا است که من برای خودم ابزار سرکوب کرده ام ولی ببین حواست باشه یک وقت به سرت نزنی با من در بیفتی با یک اشاره پدرت را در میارم گفتم نه قربان این حرفها چیه شما بزرگوارید من تا عمر دارم از شما تعریف خواهم کرد خیلی عادل هستید و باید در فکر خوشحالی مردم روستایتان باشید ...




ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر