۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

یاد دکتر کاظم رجوی شهید بزرگ حقوق بشر بخیر






دخترم ویدا در بغل شهید بزرگ حقوق بشر دکترکاظم رجوی در مقابل کاخ سازمان ملل در ژنو
در تظاهرات اعتراضی به کشتار زندانیان سیاسی دخترم ویدا در بغل شهید بزرگ حقوق بشر دکترکاظم رجوی در مقابل کاخ سازمان ملل در ژنو



درسال ۱۳۶۱ که هر روز چندین نفر از بهترین بچه ها اعدام میشوند و هیچ امیدی برای اینکه دژخیم کوتاه بیاید در چشم انداز نیست. تنها چیزی که انسان را آرام میکند مقاومت است و باز هم مقاومت ... یک دفعه خبری که اصلأ کسی انتظارش را نداشت از راه میرسد ،بچه ها خبر رسیده است که دکتر کاظم رجوی در سازمان ملل توانسته است یک قطعنامه بسیار شدید بر علیه رژیم خمینی جلاد صادر کند ،
بله اسم دکتر کاظم رجوی را در بند شنیده بودم زمانی که زیر اعدام و شکنجه بودم. یعنی هیچ امیدی نبود که من یک روزی دکتر کاظم رجوی را ببینم ...روزی توانستم فرار کنم و بعد از ۳۸ روز که در کوه های بین ایران و ترکیه گرفتار بوران ، یخ بندان بودم توانستم خودم را به ترکیه برسانم و بعد به سازمان وصل شدم «یادش بخیر علی اکبر قربانی شهید که از طرف سفارت رژیم به سردستگی منوچهر متکی آن زمان سفیر رژیم در ترکیه بود دزده و در زیر شکنجه در همان جا به شهادت رسید»بعد از مدتی نیز خودم را به دفتر سازمان ملل در آنکارا معرفی کردم شهید علی اکبر بهم گفت یک نفر به اسم کاظم باهات تماس میگرد بعد از این کارهایت را او دنبال میکند .در یک هتل بودم که تلفن زنگ زد. خسته بودم و خواب رفته بودم. از خواب بیدار شدم گوشی را برداشتم . یک صدای بسیار گرم که احساس کردم خیلی که یکی از دوستانم هست که خیلی وقت ندیده بودم گفت سلام علی منم کاظم هستم همین که گفتم سلام گفت ببخشید از خواب بیدارت کردم ؟ گفتم نه گفت چرا برو بخواب من دوباره زنگ میزنم بعد هر چه اصرار کردم که نه خوبم نمیاد ...ولی او قبول نکرد گفت خیلی ببخشید که مزاحم خوابت شدم بگیر استراحت کن من دوباره زنگ میزنم . ازش پرسیدم ببخشید شما کی هستید ؟ گفت من کاظم هستم مگر بچه ها بهت نگفتند؟ گفتم چرا گفتند ولی منظورم کدام کاظم هستید؟ صدایتان خیلی آشنا است ولی بجا نمیارم گفت الان برو استراحت کن من بعدأ زنگ میزنم ...
آن قدر صدا صمیمی بود که من ذهنم رفت تمام دوستانم که اسمشان کاظم بود ولی دیدم که صدای هیچ کدام بچه هایی که میشناسم شبیه این صدا نیست !! نمیدانم چرا اصلأ بیاد دکتر کاظم رجوی نمی افتادم در واقع فکر نمیکردم برادربزرگ برادر مسعود به من زنگ بزند و مسئولیت من را به عهده گرفته باشد تنها کسی که فکرش را نمی کردم شهید دکترکاظم بود خلاصه بخاطر اینکه این صدای گرم و صمیمی را دوباره بشنوم نخوابیدم و خودم را آماده برای شنیدن صدای آقای کاظم کرده بودم خیلی دلم میخواست زودتر زنگ بزند خلاصه بعد از چند ساعت دوباره تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم دیدم همان صداست گفت سلام وخسته نباشید شیر گفتم سلام و شما هم خسته نباشید گفت من کاظمم فردا برو توی دفتر سازمان ملل اونجا باهات کار دارند از بس که صمیمی صحبت میکرد من بازم یادم رفت بپرسم شما کدام کاظم هستید؟ خلاصه بعد از اینکه صحبت مان تمام شد من یادم افتاد چرا نپرسیدم شما کدام کاظم هستید؟...
فردا به جلوی دفتر سازمان ملل در آنکارا رفتم تعدادی زیادی ایرانیان پناهنده نیز در آنجا بودند اون موقع پسر همان گالیندوپل معرف نیز مسئول دفتر سازمان ملل در آنکارا بود همراه با یک مترجم به اسم مهدی بیابانی که مترجم رسمی دفتر سازمان ملل بود آمدند به جمع ما ایرانیان، آقای گالیندوپل گفت من برای تعدادی از شماها خبرهایی دارم که میگویم مترجمم آن را برای شما به زبان خودتان ترجمه بکند گفت آقای امانی کیی؟ گفتم منم گفت لطفأ بیایید جلو برای شما یک پیام مخصوص دارم کمی جلوتر رفتم گفت آقای امانی در رابطه با پرونده شما من داشتم با آقای رجوی صحبت میکردم قرارمان این شد که شما فردا از اینجا به سوئیس پرواز بکنید و ما با آقای دکتر کاظم رجوی قرار گذاشتیم که برای شما یک همراه نیز بدهیم تا شما را به ژنو برساند پس فردا صبح به اینجا بیایید... اینجا بود همه ایرانیان که در واقع ضد رژیم بودند وقتی اسم رجوی را شنیدند شروع کردند به کف زدن و من نیز فهمیدم که این کاظم که با من تماس میگرفت همان شهید بزرگ حقوق بشر دکتر کاظم رجوی بود... فردا اومدم همراه آقای توماس سوار هواپیما شدیم و هواپیما حرکت کرد وقتی که به ژنو رسیدیم همران سازمان ملل گفت مأموریت من تمام شد با من خداحافظی کرد رفت من هم یک کیف داشتم برداشتم همراه دیگر مسافرین راه افتادم ولی راستش نمیدونستم کجا دارم میرم و چکار باید بکنم فقط این را میدونستم که به ژنو رسیدم. همانطور که داشتم میرفتم یک صدا بگوشم خورد/ خیلی آشنا بود . میگفت صدایش کنید خودشه بگوید علی خودشه صدایش کنید یک دفعه برگشتم گفتم بله علی هستم دیدم چهار نفر ایستاده اند بعد یکی برگشت به بقیه گفت نگفتم خودشه حالا بیایید برویم .
بله این همان دکتر کاظم رجوی بود که اسمش را در زندان شنیده بودم ، صدایش را در آنکارا و خودش را در ژنو دیدم ... بعد به اولین پایگاه مجاهدین خلق ایران در ژنو رفتیم تعدادی از بچه های دیپلماسی سازمان مجاهدین در آن پایگاه بودند . دکتر کاظم به آنها گفت شما پرونده ها را آماده بکنید من علی را با خودم میبرم قرارمان فردا صبح در سازمان ملل.
آن شب مرا همراه خود به خانه اش برد اول خانم و بچه هایش را معرفی کرد بعد مرا به دفتر کارش برد یک عکس بسیاز زیبا و اما عکس مال یک نوجوان بود روی میزش بود به من نشان داد و گفت این عکس را میشناسی؟ راستش عکس را نشناختم هم زمان با سئوال دکترکاظم فهمیدم که باید این عکس از جوانی های برادر مسعود باشد گفتم بله گفت کیه؟ گفتم مسعود نیست ؟ گفت چرا خودشه! برگشت گفت شما مجاهدین چقدر تیز هوش هستید این عکس را تا به حال کسی ندیده است از کجا شناختی؟‌گفتم دکتر راستشو بگم از سئوال شما فهمیدم که باید عکس برادر مسعود باشد برگشت گفت بازم به تیزهوشی شما برمیگرده «برایم خیلی جالبه بود تنها یک کلمه به من گفت فردا میرویم به سازمان ملل با رئیس قسمت حقوق بشر ملاقات داریم هر چه در زندانها دیدی شهادت میده یعنی یک کلمه به من نگفت اینطور بگو ...» بعد شروع کرد پرسیدن از بچه های زندان منهم شروع کردم به تعریف کردن از مقاومتهای بچه ها و از اعدام ها... شهید دکترکاظم خیلی برافروخته شده بود خیلی بغضش گرفته بود یک کلمه گفت برو استراحت کن فردا ریش خمینی را در سازمان ملل قیچی خواهم کرد.
خلاصه فردا صبح به سازمان ملل رفتیم یک هیئت رسمی از بچه های سازمان مجاهدین خلق بود یک هئیت نیز از طرف سازمان ملل بود به سرپرستی خود گالیندوپل بعد از کلی بحث سئوال و پاسخ و دادن شهادت ومدارک به آنها جلسه تمام شد.
بعد از اینها بود که باید سازمان ملل قطعنامه صادر می کرد و رأی به محکومیت رژیم دادند و قرار شد قطعنامه را نیز صادر بکنند در آخرهای جلسه بود دکتر کاظم بلند شد و گفت بچه ها خسته نباشید تبریک تبریک تبریک پوزه خمینی را به خاک ذلت مالوندیم قطعنامه صادر میشود...
بعدها نیز مدتی من با شهید بزرگ حقوق بشر بودم و در کنارش بودم و شاهد کارهای شبانه روزی این شهید بودم . چه تلاش هایی میکرد که کمک زندانیان در بند باشد؟ او هیچ وقت خسته نمیشد خسته میکرد و از کارش لذت میبرد. اگربخواهم خلاصه بگویم دکترکاظم رجوی دکتر دردهای جامعه ما و صدای زندانیای سیاسی بود یادش بخیر در همان سازمان ملل در یک جلسه حقوق بشری گفته بود ما حقوق بشر را با خونهای خود می نویسیم! او به عهد خود وفا کرد یادش بخیر
خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر