۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

از این سکوت تلخ دلم گرفته است دلم گرفته است بیا ای دوست بیا



از این سکوت تلخ دلم گرفته است
دلم گرفته است بیا ای دوست
بیا تا های و هوی برپاکنیم
مستی دهل زن، ساز و تنبورزن بیاور
شادی از این شهر رخت بر بسته است 
همراه خود خروارها بذر شادی بیاور
در این شهر
شب سیاه 
روز سیاه
قلب تمام انسان سیاه شده است
نور بیاور
نور خورشید بیاور 
تا بتابد به ظلمت این شهر
شهری که در آن مردم خورشید را هم فراموش کرده اند 
شهری که در آن مردم رنگ ها را هم فراموش کرده اند شهر مردگان
شهر ترس 
شهر یاس
با خود
«شجاعت»،
شرافت 
و کرامت بیاور 
جوهر غیرت و شهامت انسان بیاور
تندر سواران بی باک بیاور
داس و سندان، هرچه دهقان و برزگر
دست توانای کارگر 
با خود بیاور
در این دشت خونین جز علف هرز نیست
باغبان کهن سال باغ شمیم بیاور
ناقوس مرگ ظالمان را بیاور
می باید این سکوت را شکست 
می باید شهر را دوباره به جوش و خروش آورد
می باید در این شهر فریاد هل من مبارز سرداد
می باید گفت ای هموطن بیا بیا زخمم را ببند
ای خواهرم بیا بیا شونه هایت را سپرم کن
مرا در میدان یاری کن
مادرم تفنگم را بده
مرا دوباره راهی میدان شرف کن
تاسینه ظلم و ظلمت را نشانه گیرم
و در این شهر شور بر پاکنم 
بذرشادی و خنده را به جای جای این خاک ویران بپاشم
می باید از نو این دشت را گلباران کرد 
می باید همه جا را به گلزار تبدیل کرد
می باید این سکوت را شکست 
می باید مثل انسان زیست 
می باید شرف و کرامت انسان را پاس داشت
نباید از مرگ هراسید
مرگ ایستاده هزار بار به از زندگی بر روی زانوان
به زندگی در این سکوت هراس آلود
بیا ای دوست
خنده بیاور
نور خورشید
شاد ترین رنگ ها را بیاور
باور و ایمان به آزادی بیاور
دست توانایت را بیاور
تفنگ بر دوش 
بر بالای کوه
ترا در انتظارم.....خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر